شاهدخت تاراشاهدخت تارا، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
بهنود جانبهنود جان، تا این لحظه: 6 سال و 17 روز سن داره

دخترم تارا ***پسرم بهنود

همه وجود منی

خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کنه که وجودت آرامش بخش زندگی یکی دیگه باشه ، غنچه زیبا و نوشکفته من میخوام بگم از وقتی پا به دنیای من گذاشتی وجودت آرامش بخش روح و روان و همه زندگی منه دختر عزیزم تارای نازنینم با تک تک سلولهای وجودم دوستت دارم... هفته پییش فرناز دخترعمو غلامرضا اومد خونه مون و یک هفته پیشت موند بعد بابابزرگ اومد و فرنازو با خودش برد و آبجی مهساشو آورد پیشت، تو این مدت خیللللللللللللی شاد و سرحال هستی و مدام در حال بازی کردن هستین از ساعت ده صبح که بیدار میشین تا ١٢ و ١ شب یکسر٥ بازی میکنی و اصلا خستگی تو وجودتون راه نداره . کابوست اینه که...
31 خرداد 1391

تولد دایی وحیده!

ديروز سه شنبه تولد دايي وحيد بود(داداشم) . نامزدش(دختر عمه جون) تو خونه خودشون براش يه تولد كوچيك گرفته بود. زنگ زد به من و گفت زود پاشين باين اينجا سورپرايز دارم براتون ، خلاصه تا نگفت سورپرايزش چيه قبول نكردم (لجبازي در حد تيم ملي) ... آخ جون عسلي مامان آماده شو پيش به سوي خونه عمه كيك خورونه تارا هم كه عشق تولد و عروسي و مهموني و...... سه سوت اماده شديم و رفتيم و بقيه اش هم كه طبق معمول كيك و شمع و كادو و عكس و...... تارا و فرناز مترصد فرصتی جهت حمله سایبری به کیک داداش گلم انشاءالله تولد صد سالگیت همیشه سلامت و شاد باشی ...
17 خرداد 1391

بابایی برای روز پدر برات هیچی نخریدیم ها!!!!!!!!

من و تارا روز شنبه یعنی دو روز قبل از روز پدر رفتیم بازار و برای همسری هدیه روز پدر گرفتیم. موقع برگشتن گفتم تارا مامانی به بابایی چیزی نگی ها! تا روز پدر برسه و اونوقت سورپرایزش کنیم . اونم گفت باشه هیچی نمیگم، خلاصه گذشت و شب وقتی که زمانبرگشتن پدر خانواده نزدیک میشد دخملی دوید اومد پیش من و گفت مامان چیزی بهش نمیگم فقط بذار بگم که هیچی برات نخریدیم!!! گفتن ننننههههه نکنه اینو بگی ها؟؟؟؟؟؟؟ ظاهراً قبول کرد ، وقتی که باباییش اومد یه نیم ساعتی با چشم غره و اخم و اینها نگهش داشتم تا مبادا حرفی بزنه اونم مدام با پوزخند و ایما و اشاره میگفت بگم ...بگم !!! خلاصه به محض اینکه من رفتم تو آشپزخونه و ...
17 خرداد 1391

عکسهای تارا در عروسی دایی سجاد

اینجا خونه خاله مرضیه تارا جونم لباسشوپوشیده رز لب صورتی هم که عشقشه زده و محیای رفتن دخملی یه بار همراه عروس از پله ها پایین میاددوباره با ژست عروس خانوما لباسشو از دو طرف گرفته و به تنهایی پایین میاد اینجا هم که عسل مامان در حال رقص محلیه خلاصه شب عروسی به تارا خانم خیییللللللللللللی خوش گذشت از ساعتی که وارد تالار شدیم تا موقعی که میخواستیم بریم همه اش با نسترن دختر دایی داوود در حال رقص و بازی بود. اینم که شاه داماد سجاد آقا است. انشاءالله سالهای سال در کنار همسرش به خوبی و خوشی خوشبخت زندگی کنند. ...
16 خرداد 1391

تارا مانكن

روز جمعه من و تو و بابايي و مادربزرگ رفتيم خونه عمه صغري ، عصري كه ميخواستيم برگرديم زياد اصراركردند كه شام هم بمونيد ماهم هي بهانه مياورديم كه تو گفتي عمه مابايد بريم آخه من بايد برم خونه دوستم و باهاش بازي كنم وگرنه باهام قهر ميكنه !!! ***************************************** سه شنبه هم عروسي دايي سجاده(پسرعموي من) يه روز لباس محلي مي پوشي يه روز لباس عروس بعدش تيپ اسپرت و.... مثل مانكنهاي فشن تي وي از اين سر اتاق با ادا و اطوار ميري اون سر اتاق و من هم كه تماشاچي و هي بايد نظر بدم (وااااااي لباس اين يكي چقد خوشگله ،اين يكي زياد بد نيست ، اون زشته و... ) وبالاخره لباس عروس رو انتخاب كردي ولي ... در صورتيكه من برات تور...
7 خرداد 1391

وابستگی شدید دخترم به ما

به کمک شما دوستان نیاز دارم تارا خیلی به ما وابسته است. وابستگی از نوع شدید بدون همراهی ما جایی نمیره ،جایی نمیمونه باید حتماً یکی اسکورتش کنه !!! چند روز پیش پدربزرگ و مادربزرگش خونه ما بودند تاراخانوم در کمال ناباوری اعلام کرد میخواهم بیام خونه تون پیشتون بمونم و شروع کرد به جمع کردن وسایلش ساکشو بست و فرداش که آماده مسافرت بودند اونم با خوشحالی لباس پوشید و کیفشو برداشت و گفت بریم بعدازاینکه بابزرگ اینا هم لباس پوشیدند و گفتند زنگ بزنید آژانس ماشین بفرسته ما بریم ترمینال ، دیدم قیافه دخملی تغییر کرد و اومد سرشو گذاشت تو بغلم و آروم گفت مامان آخه راه دوره من خسته میشم... مامان توهم با ما بیا تا بریم بعد تو برگرد خونه ... ...
1 خرداد 1391
1